دفتر خاطرات من 4


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام دوستای مجازی خودم .از این به بعد آ پ های جدید رو تو قسمت Authors ببینیدآدمک رو کلیک کنید(بدون شرح رو حتما بخونید خیلی زیباست)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 67491
تعداد مطالب : 53
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

ادم برفی

*** **********

کــدموس مهســـآیے

#######################

کد متحرک سازی عنوان وب

-----------------------------------

کد کج شدن تصاوير

آمار مطالب

:: کل مطالب : 53
:: کل نظرات : 36

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 28
:: باردید دیروز : 10
:: بازدید هفته : 28
:: بازدید ماه : 151
:: بازدید سال : 723
:: بازدید کلی : 67491

RSS

Powered By
loxblog.Com

دفتر خاطرات من 4
13 / 7 ساعت 11:39 | بازدید : 903 | نوشته ‌شده به دست آدمک | ( نظرات )

افرین که اومدی

خلاصه زودی حساب کردم ورفتیم سرویس بعد دانشگاه  وای همه بچه ها بودن بعد مدتها خیلی خوب بود که همه بون کوثرخانومی. نسرین جونم.  مژگان ور پریده. فائزه دیونه.فهیمه  تپله راستی کی این لقبو بهش داده بود یادم نمیاد اصلا ولش کنو با حکیمه رفتم سر کلاس حکیمه دختر نسبتا آرومی بود قبلنا یعنی یازده سال پیش .آخه ما یازده ساده با هم دوستیم ولی اون از من بزرگتره متولده 68 .اگه بخوام ازش در یک جمله بگم  یه ریز قرمیزنه سوتی در حد لالیگا میده یه جورایی من بادیگاردشم مواظبشم کاری دست خودش نده با این سوتیاش .یه چی بگم یه کی از دلایل کوچولو موچولو اینکه این همه دوستی مون زیاد بوده اینه که دوست دارم سوتی دادناشو کلا دوسش دارم. خلاصه کلاس تموم شد ومیخواستیم برگردیم  یه کوچولو بادوستان تو حیاط باهم صحبت کردیم در مورد اینکه نسرین وکوثر میخواستن من برم به جای اونا تو کلاس ذخیره کنفرانس بدم آخه من sql server رو خوب بلدم به خصوص برنامه نویسی هاشو. بعد یه دفعه دیدم فهیمه نیست پرسیدم از بچه ها گفتن رفته سوار سرویس شه  یه هو اینجوری شدم .نمیدونم از فهیمه بعید بود آروم وتنها بشینه تو سرویس رفتم پیشش وازش پرسیدم ولی جواب نداد  هرچند خودم میدونستم دلیلش حتما مشغله ذهنیشه که به خاطر آقای رضازاده ایجاد شده ولی حرفی نزدم . میخواست یه حرفی بهم بزنه چون گفت  احمد میگفت که .... یه دفعه آقای رضازاده یعنی همون آقا احمد اومد ومن رفتم سرجام نشستم فکر میکنم میخواست یه حرف خاصی بزنه نمیدونم

خلاصه اومدیم قم وبعد بلافاصله شرکت وبعد بلافاصله خونه .وای چقدر خسته بودم تارسیدم مهمون هم داشتیم خاله جونم بود کلی خنده خنده کردیم آتیش سوزوندیم ساعت 24 هم مهمونا.بعد لالا بعد خوب بعد نداره که صبح شد دیگه 7:26 بیدار شدم لباسامو اتو زدم بابا جونم رفتیم دکی جون چکاب بعد باباجونیم رسوندتم شرکت و..... تا ساعت18 شرکت بودم تازه یادم آفتاد که ای وای یادم رفت شهلاباید میرفتم دنبال شهلا با هم بریم کتاب بخریم زودی دویدم سرقرار .فک کن تا از ماشین پیاده شئم بقیه کرایه دستم کلید هام دستم داشتم میدویدم

 وای چقدر شلوغ بود خیابونا رفتیم بکه باهم کتاب بخریم که تازه یادم افتاد بایذد کتابارو لیست میکردیم

زودی از شهلا خودکار وبرگه گرفتم وتو خیابون در حال راه رفتن نوشتم ریاضی گاج . فیزیک دوسالانه .زیست گربه .ادبیات کلک. زبان تیکیت .هندسه گاج و.....خلاصه تا 2 ساعت داشتیم تو شلوغی پاساژ و کتاب فروشی ها میدویدیم وآخرسر 4 پاکت شهلا و2 پاکت من کتاب خریدیم وای چه سنگین بودن کتابا مردیم تابرسیم خونه

عین لشگر های شکست خورده بودیم....تارسیدیم خونه  دیدیم ای وای مهمون داریم .یواش یواش از پله ها بالا رفتیم شهلا دید میزد تا در سالن پزیرایی باز نباشه تا زودی فرار کنیماگه بدونی چقدر حرفه ای عین دوتا دزد وارد اتاقم شدیم ودرو بستیم.خلاصه اون شب هم تمومید وفردا باز دانشگاه داشتم صبح 5 بیدار شدم رفتم سرویس بعد دانشگاه که یه دفعه معصومه اومد طرف م زودی پرید که وای تو هم هستی منم گفتم معصومه جان فاصله قانونی حفظ کن عزیزم اینجا دانشگاس و بعد کلاس وبعداومدیم که سوار سرویس شیم وای وای وای جا نبود باید صبرمیکردیم تا بعد ظهر خوب من کلی کار داشتم ولی کاریش نمیشد کرد بعدظهربرگشتیم البته من ومعصومه فقط بودیم .....تارسیدیم بلا فاصله رفتم خونه   به به به چه خبره اینجا    وبعدش وای وای وای یادم نبو نامزدی خواهرم حالا چیکار کنم .متامانم زودی اومد گفت بودو بدو برو کاراتو بکن  آماده شو که دیر شده نگران هم نباش کت و شلوارت رو دادم خشک شویی. وای چه ذوقی کردم زودی دویدم اتاق بعد حمام بعد آماده شدم  ویه آرایش نسبتا مناسب کردم چون  یه جورایی مختلط بود نمیخواستم زیاد جلب وجه کنه  (کلا دوست ندارم توی دید باشم ولی از بدشانسی همیشه تو دید هستم یه جورایی مرکز توجه  )خلاصه آماده شدم و وای کفش 10 ثانتی رو کجای دلم بزارم  به درخواست مامان باید حتما هم میپوشیدمشون تا اومدم پایین توی سالن که یه دفعه همه نگاهشون برگشت به سمتم اطرافیان آقا داماد فکر کرده بودن عروس منم وبا نگاهشون تحسینم میکردن  وتو گوش هم پچ پچ میکردن یه جوریم میشد خلاصه مراسم نامزدی تموم شد و قرار روز عقد مشخص شدو....

 اوف خسته شدم برو بابا آپ بعدی پنج شنبه رو هم میگم

 

 



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: